جعلهای مشهور تاریخ؛ حقههایی که جهان را فریب دادند
در عصر اینترنت، اخبار کذب و دروغ تقریباً به وفور در همهجا یافت میشود. بنابراین پخش شدن اطلاعات غلط و جعلی اصلا اتفاق تازهای نیست. چنانچه جعلهایی که در مطلب امروز ذکر کردهایم نیز ثابت میکند ما انسانها همیشه دوست داشتهایم فریب بدهیم و فریب بخوریم. بهنقل از All That’s Interesting، بسیاری از جعلهای مشهور تاریخ با دقت زیادی انجام گرفتهاند تا صاحبانشان را به ثروت برسانند. برخی هم ظاهراً اتفاقی بودهاند، بعضیها برای تمسخر و بعضیها هم با نیتهای بد دیگر انجام شدند. اما اصلا مهم نیست هرکدام از جعلهای تاریخی مشهوری که در این مطلب خواهید خواند به چه دلایلی انجام گرفتهاند، همهی آنها در فریب دادن مردم جهان موفق بودند.
جنگ دنیاهای اورسن ولز
نمایش رادیویی بیش از حد واقعگرایانهی اورسن ولز از رمان «جنگ دنیاها» اثر اچ جی. ولز روز ۳۰ اکتبر ۱۹۳۸ از رادیو پخش شد. این نمایش رادیویی حمله موجودات فضایی به زمین را دستمایه قرار داده بود و به همین دلیل هم وحشت بیسابقهای را در سرتاسر کشور آمریکا برانگیخت.
در نمایش رادیویی جنگ دنیاها به سبک برنامههای عادی رادیو دائم پخش موسیقی با خبرهای فوری قطع میشد و خبرهای نگرانکنندهای از مشاهده انفجارهای مهیب در سیاره مریخ، فرود سفینه موجودات فضایی در نیوجرسی و نهایت حمله مریخیها به نیوجرسی و نیویورک پخش شد. مردم نیوجرسی به قدری از شنیدن این اخبار هولناک وحشتزده شده بودند که بسیاری از آنها با هجوم به بزرگراهها تصمیم گرفتند از شهر فرار کنند.
هر چند در پرده دوم نمایش به شنوندگان اعلام شد شنونده یک نمایش داستانی هستند، اما تا آن زمان اوضاع از کنترل خارج شده بود. اگرچه هیچوقت قرار نبود جنگ دنیاها یک جعل باشد، اما وحشتی که پخش این نمایش رادیویی بهدنبال داشت نام آن را برای همیشه وارد کتابهای تاریخ کرد.
ادوارد مورداک عجیبالخلقه
ادوارد مورداک عجیبالخلقه یکی از جعلهای قدیمی است که مدتها بود که به فراموشی سپرده شده، اما اینترنت و سریال تلویزیونی «داستان ترسناک آمریکایی» به شهرت دوباره آن کمک زیادی کردند. ادوارد مورداک مرد قرن نوزدهمی متولد یک خانواده اصیل و اشرافی بود. او با یک ناهنجاری مادرزادی هولناک متولد شده بود. این مرد بیچاره دو صورت داشت. صورت دوم مرد درست پشت سرش قرار داشت. او ادعا میکرد در زمان خواب صورت دومش زشتترین و نفرتانگیزترین سخنان را در گوش او زمزمه میکند. مورداک عاجزانه از پزشکان میخواست صورت او را جراحی کنند و او را نجات دهند، اما این اتفاق هیچوقت نیفتاد. مرد بیچاره بالاخره تسلیم عذابهای صورت انگلوارش شد و در سن ۲۳ سالگی خودکشی کرد.
پس از قرن نوزدهم نسخههای دیگری از داستان ادوارد مورداک در قالب نمایش تئاتر، برنامههای تلویزیونی و رادیویی و اجراهای موسیقی بازگو شدند. در تمام این ماجراها مورداک را یک مرد واقعی دانسته بودند. ماجرا به حدی جدی گرفته شده بود که در سال ۱۸۹۶ یک مجله پزشکی نیز مورد عجیب ادوارد مورداک را گزارش داد. اگرچه موارد واقعی از این ناهنجاری مادرزادی بسیار نادر در دست است، اما داستان ادوارد مورداک یک جعل تاریخی بیش نبود. نویسنده داستانهای علمی تخیلی چارلز هیلدرث در سال ۱۸۹۵ ماجرای ادوارد مورداک را به صورت یک داستان کوتاه نوشته بود. عکس مشهوری (تصویر بالا) که از مورداک باقیمانده نیز ظاهراً از یک مجسمه مومی گرفته شده است.
روح کوکلین
اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم دوران طلایی احضار روح و گفتگو با مردگان بود. در آن دوران، عکاسی از ارواح و جلسات پرشور احضار روح چندان اتفاقات عجیبی نبودند. همین ماجراها نیز باعث شدند تا جعلهای زیادی توسط افراد سودجو انجام گیرد. براساس گزارش ریدرز دایجست، یکی از این ماجراها در سال ۱۷۶۲ اتفاق افتاد. در آن سال، شاهزاده ادوارد، دوک یورک و آلبانی از خانهای در کوکلین لندن دیدن کرد. گفته میشد این خانه به تسخیر روح فانی درآمده است. فانی زن فقیری بود که در این خانه اجارهای بر اثر آبله درگذشته بود.
ویلیام کِنت، معشوقه رباخوار فانی پول زیادی را با بهره بالا به ریچارد پارسونز، صاحبخانه او قرض داده بود. کنت بعدا ریچارد پارسونز را به دادگاه کشاند و برنده این پرونده شد. در همین مدت، صداهای عجیبی شبیه به پنجولهای گربه در خانه کوکلین شنیده میشد. خیلی زود شایعه شد این صداها کار روح سرگردان فانی است. اما در واقع صداها را پارسونز و دخترش الیزابت در میآوردند.
برای اثبات ماجرا جلسات احضار روح در خانه برگزار شد. این جلسات در روزنامههای آن زمان بازتاب زیادی داشتند و بسیاری از مقامهای مذهبی، اشراف، شهردار و دیگران از نزدیک شاهد احضار روح بودند. این جلسات حتی باعث ازدحام در خیابانهای منتهی به خانه پارسونز شده بودند. مردم تصور میکردند روح فانی برای انتقام گرفتن از زندهها و شاید هم برای هشدار برگشته است. فانی با زدن ضربههایی روی تخته با پارسونز و دیگران صحبت میکرد.
روح طی یکی از همین جلسات کنت را متهم کرد او را مسموم کرده و به همین دلیل خواستار به دار آویختن معشوقه جفاکارش شد. کنت که میدید این ماجرا نام و اعتبار او را خدشهدار کرده به همراه دو پزشکی که در بستر مرگ فانی حضور داشتند، در یک جلسه احضار روح شرکت کرد. بار دیگر در این جلسات فانی کنت را به قتل خود متهم کرد. اوضاع هر روز برای کنت بدتر میشد تا اینکه در یکی دیگر از جلسات احضار روح دکتر ساموئل جانسون دید الیزابت زیر تخت رفته تا تکه چوبی را بردارد. ظاهراً الیزابت در جلسات قبل این تکه چوب را زیر لباسش پنهان کرده بود و با آن با احضارکنندگان ارتباط میگرفت.
این پایان ماجرا نبود، پارسونز حتی بعد از رفع اتهام کنت دست از سر او برنداشت. او همیشه بهدنبال پاپوش درست کردن برای کنت بیچاره بود. نهایتا پای پارسونز به دادگاه کشیده شد. او ۲ سال را پشت میلههای زندان سپری کرد و دخترش هم یک سال در زندان ماند.
انسان پیلتداون
انسان پیلتداون احتمالاً قدیمیترین و مشهورترین جعل علمی تاریخ است. همهچیز از کشف سال ۱۹۰۸ چند استخوان فک و جمجمه در پیلتداون انگلستان شروع شد. ادعا میشد این فسیلهای کشف شده در واقع بقایای حلقه مفقوده انسان و میمون هستند. همهچیز به سرعت اتفاق افتاد و دنیای علم مات و مبهوت ماند. بهزودی روزنامهها و نشریات علمی و موزههای سراسر جهان پذیرای انسان پیلتداون بهعنوان یکی از کشفهای علمی بزرگ تاریخ شدند.
ماجرای پیلتداون دیگر تبدیل به یک حقیقت شده بود که سرانجام دانشمندان شواهدی از جعلی بودن آن پیدا کردند. آن زمان در سال ۱۹۵۳، بیش از ۴ دهه از کشف انسان پیلتداون میگذشت. تحقیقات دانشمندان نشان میداد بقایای انسان پیلتداون از کنار هم گذاشتن دندانهای یک شامپانزه، فک زیرین یک اورانگوتان ۵۰۰ ساله و همینطور جمجمه یک انسان قرون وسطایی ساخته شده است.
بسیاری عقیده دارند چارلز داوسون، باستانشناس آماتور این جعل تاریخی ماهرانه را انجام داده است. او استخوانها را برای اینکه ظاهری قدیمی پیدا کنند به دقت رنگآمیزی کرده بود. به هر حال، هرچند انسان پیلتداون داوسون جعلی بود، اما ماجرای فریب او ناخواسته باعث دامن زدن به بحثهای علمی زیادی درباره تکامل شد و به پیشرفت حوزه دیرینهانسانشناسی کمک زیادی کرد.
درخت اسپاگتی
درخت اسپاگتی یکی از جعلهای تاریخی بود که ناخواسته سروصدای زیادی به پا کرد. ماجرا به برنامه ویژه تلویزیون بیبیسی انگلستان از دروغ اول آوریل سال ۱۹۵۷ برمیگشت. در این برنامه تلویزیونی یک خانواده در جنوب سوئیس نشان داده میشود که مشغول جدا کردن رشتههای فرنگی (نودِل) از درخت اسپاگتی هستند. این برنامه طنز خیلی راحت میلیونها بیننده تلویزیونی را فریب داد.
هر چند باور آن کمی دشوار به نظر میرسد، اما مردم انگلستان در آن زمان آشنایی چندانی با اسپاگتی و رشته فرنگی نداشتند و اصلا نمیدانستند این خوراکی لذیذ از ترکیب آرد و آب تهیه میشود. به همین دلیل اندکی بعد از به روی آنتن رفتن این برنامه ۳ دقیقهای، شمار زیادی از بینندگان تلویزیونی با بیبیسی تماس گرفتند تا از نحوه کاشت درخت اسپاگتی در منزل خود سؤال کنند. تخمین زده میشود بیش از ۸ میلیون نفر آن روز برنامه بیبیسی را از تلویزیونهای خود تماشا کردند. بدینترتیب، ماجرای درخت اسپاگتی حالا تبدیل به یکی از مشهورترین جعلهای رسانهای در تاریخ شده است.
غول کاردیف
غول کاردیف، جسد مرد ۳ متری بود که روز ۱۶ اکتبر ۱۸۶۹ در مزرعهای در کاردیف نیویورک کشف شد. اخبار این کشف حیرتانگیز به سرعت در تمام آمریکا پخش شد و هزاران نفر برای تماشای این غول باستانی به کاردیف آمدند. برخی ادعا میکردند غول کاردیف یک جسد فسیل شده است، اما برخی تصور میکردند، تنها با یک مجسمه باستانی سروکار دارند. البته حق با هیچکدام نبود، بلکه غول کاردیف یک جعل بسیار دقیق و فریبدهنده بود.
جورج هال، بازرگان تنباکو اهل نیویورک بعد از مشاجره با یک کشیش متدیست این جعل را انجام داده بود. بحث هال و کشیش بر سر آیهای از کتاب سِفر پیدایش (از عهد عتیق) بود که در آن عنوان شده بود غولها روزگاری روی زمین زندگی میکردند. کشیش به معنای عینی این آیه باور داشت. اما هال که چنین عقیدهای نداشت تصمیم گرفت کشیش را دست بیندازد. او یک قالب گچی غولپیکر از آیووا سفارش داد و آن را به یک کارگاه منبتکاری به شیکاگو برد. او مجسمه را از آنجا به مزرعه پسرعمویش در کاردیف برد. تمام این کارها برای هال ۲٫۶۰۰ دلار (معادل ۵۳ هزار دلار امروزی) هزینه برداشت.
او بعدا مجسمه را در محلی دفن کرد و به کارگران حفار رشوه داد تا آن را پیدا کنند. پیدا شدن غول کاردیف سروصدای زیادی به پا کرد. هال بعدا مجسمه را به قیمت ۲۳ هزار دلار (۴۹۳ هزار دلار فعلی) فروخت. غول کاردیف بعدا برای تحقیقات بیشتر به یک مرکز تحقیقاتی در سیراکوز نیویورک فرستاده شد. در آنجا دیرینهشناس اتنیل چارلز مارش اعلام کرد، غول کاردیف جعلی است. ولی تا آن موقع افکار عمومی بهشدت درگیر ماجرا شده بودند و گزارشهای زیادی از واقعی بودن غول در جراید و روزنامهها چاپ شده بود. غول کاردیف هماکنون در موزه کشاورزی شهر کوپرستون، نیویورک نگهداری میشود. جعلسازی غول کاردیف آغازگر دورهای از جعلهای مشابه بود. بعدها در سال ۱۸۷۶ یک جعل مشابه دیگر در کلرادو انجام شد. یک مورد جالب دیگر از غولهای باستانی جعلی در سال ۱۸۷۷ در تانگانوک نیویورک به وقوع پیوست که بازهم غوغای زیادی به پا کرد.
پریهای کاتینگلی
دو دخترخاله به نامهای السی رایت ۹ ساله و فرانسیس گریفیث ۱۶ ساله در سال ۱۹۱۸ مجموعهای عکس را در باغ خانوادگی خود در کاتینگلی انگلستان گرفتند. این عکسها که دو دختر را به همراه پریهای افسانهای نشان میداد به سرعت مورد توجه عموم مردم قرار گرفتند. به نقل از هیستوریهیت، مادر السی بلافاصله از واقعی بودن عکسها خبر داد و خیلی زود کارشناسانی نیز از راه رسیدند و واقعی بودن آنها را تأیید کردند. عکس پریهای کاتینگلی به سرعت به غوغای رسانهای ورای انگلستان منجر شد.
پریهای کاتینگلی آنقدر ماهرانه عکاسی شده بودند که حتی نویسنده مشهور سِر آرتور کانن دویل، خالق شخصیت شرلوک هولمز را نیز فریب دادند. در آن زمان مجله استرند به دویل سفارش نوشتن مقالهای در این رابطه را داده بود. دویل که به ارتباط با ارواح اعتقاد داشت، از صمیم قلب واقعی بودن عکسها را باور کرده بود. اما عموم مردم نظرات ضدونقیض زیادی داشتند. بسیاری با دویل همنظر بودند، درمقابل برخی هم جعلی بودن این عکسها را محرز میدانستند.
علاقه به پریهای کاتینگی به مرور پس از سال ۱۹۲۱ فروکش کرد. دختران ازدواج کردند و به خارج از کشور مهاجرت کردند. بااینحال، در سال ۱۹۶۶ یک خبرنگار الیسی را پیدا کرد و با او مصاحبه کرد. الیسی در این مصاحبه گفت که ممکن است به نحوی از افکار خود عکاسی کرده باشد. بالاخره در اوایل دهه ۱۹۸۰ دخترخالههای سالخورده اعتراف کردند پریها را نقاشی کردهاند و نقاشیها را با گیرههای کلاه روی زمین نگه داشتهاند تا از آنها عکس بگیرند. بااینحال، هر دو همچنان عقیده داشتند که عکس پنجم واقعی است.
کوسه بزرگراه طوفان هاروی
با وجود شبکههای اجتماعی و اخباری که در ۲۴ ساعته در گردشاند، نمیتوان بعد از هر بلای طبیعی بهراحتی از هجوم عکسهای وحشتناک ویرانیها و رخدادهای دلخراش در امان ماند. طوفان هاروی که در سال ۲۰۱۷ در هیوستون اتفاق افتاد از این قاعده مستثنی نیست. همزمان با وقوع این طوفان مهیب یکی از کاربران توئیتر عکس باورنکردنی از شنای یک کوسه در میان سیلابهای بزرگراهی در هیوستون را با دیگران به اشتراک گذاشت. ظاهراً این فرد در هنگام عکاسی درون یک ماشین بوده است. این عکس به سرعت مورد توجه عموم قرار گرفت و به سرعت دست به دست شد. این عکس ظرف چند ساعت بیش از ۸۴ هزار بار بازتوئیت شد و ۱۴۱ هزار نفر آن را پسندیدند.
این عکس به قدری حرفهای فتوشاپ شده بود که حتی خبرنگار شبکه تلویزیونی فاکسنیوز، جسی واترز را نیز فریب داد. او در برنامهای به این عکس اشاره کرد. اما بعدا مشخص شد عکس جعلی است و واترز از مردم عذرخواهی کرد. به نظر میرسد سازنده عکس اصلی را از طوفان آیرین سال ۲۰۱۱ در پورتوریکو گرفته باشد. بعدا در سال ۲۰۱۲ کاربران دیگری همین عکس را در شبکههای اجتماعی منتشر کرده بودند و گفته بودند که مربوط به طوفان سندی در نیوجرسی است. به احتمال زیاد، کوسه عکس هم از یکی از عکسهای سال ۲۰۰۵ نشنال جئوگرافیک در آفریقا گرفته شده بود.
مومیایی ایرانی
کشف یک اثر باستانی شگفتانگیز در پاییز سال ۲۰۰۰ توجه باستانشناسان سراسر جهان را به خود جلب کرد. ماجرا از این قرار بود که مأموران پلیس پاکستان ازطریق یک نوار ویدئو به یک مومیایی مرموز رسیدند که قرار بود در بازار سیاه این کشور با قیمت گزاف ۶۰۰ میلیون روپیه (حدود ۱۱ میلیون دلار آمریکا) به فروش برود. این مومیایی را یک ایرانی به خاک پاکستان قاچاق کرده بود. خیلی زود این مومیایی به موزه ملی پاکستان در شهر کراچی منتقل شد و تحقیقات زیادی برای رمزگشایی از لوحههای طلای خطی میخی آن آغاز شد.
باستانشناسان موزه ملی پاکستان پس از تحقیقات خود به این نتیجه رسیدند که این مومیایی متعلق به دخترِ خشایارشا، شاهنشاه هخامنشی است و احتمالاً به سده هفتم ق.م. تعلق داشته باشد.
درحالیکه تحقیقات باستانشناسان پاکستانی به همراه تیمی از محققان بینالمللی ادامه داشت، مقامات سازمان میراث فرهنگی ایران رسماً ازطریق یونسکو ادعای مالکیت این اثر باستانی را مطرح کردند. بااینحال، درحالیکه نزاع بر سر مالکیت این شيء باستانی ادامه داشت، آزمایش سالیابی رادیوکربن انجام شده روی تکهای از تابوت خبر از جعلی بودن تابوت داد. آزمایشهای بعدی نیز نشان از جعلی بودن خود مومیایی دادند. حتی در مرحله بعد عکسهای اشعه ایکس نشان دادند که در بهترین حالت مومیایی بین ۵ تا ۱۰ سال قبل ساخته شده است.
زبانشناسان باستانی هم متوجه اشتباهات فاحش نگارشی و دستوری روی الواح روی مومیایی و حّکاکیهای تابوت شدند. در واقع، آنها دریافتند بخش زیادی از نوشتههای خط میخی از روی کتیبه بیستون رونویسی شده است. وحشتناکتر اینکه محققان گمان میکردند، زن گمنام درون تابوت احتمالاً حدود ۳ سال قبل صرفاً برای مومیایی شدن به قتل رسیده باشد.
باستانشناسان و متخصصان معتبر آثار باستانی بعدا با اطمینان اعلام کردند که این مومیایی مرموز و بسیاری از آثار باستانی مشابه آن کار یک تیم حرفهای از جاعلان ایرانی بوده است. ماجرای مومیایی ایرانی و هیاهویی که در رسانههای آن زمان به پا کرد، خیلی زود مشهورترین جعل تاریخی قرن بیستویکم لقب گرفت و وارد کتابهای تاریخی شد.
هانس اسب باهوش
آیا اگر کسی نداند با کارهایش باعث فریب دیگران میشود، بازهم فریبکار است؟ احتمالاً جواب ویلهلم فون اوستن نه خواهد بود. چنانکه منتالفلاس گزارش میدهد، این معلم ریاضی آلمانی در اوایل قرن بیستم مصمم بود که هوش حیوانات را به اثبات برساند. او ابتدا تلاش کرده بود به یک گربه و یک خرس جمع و تفریق یاد بدهد، اما موفق نشد. فون اوستن سرانجام جانور باهوشی که به دنبالش میگشت را پیدا کرد. او توانست پس از سالها آموزش به اسبی به نام هانس جمع، تفریق و ضرب و همینطور زبان آلمانی بیاموزد.
فون اوستن مرتب هوش اسب ریاضیدانش را درمقابل مردم ثابت میکرد. فون اوستن اعداد را روی یک تخته سیاه مینوشت و هانس هم با کوبیدن سم روی زمین جواب سؤالات را میداد. هانس به سرعت به شهرت زیادی دست پیدا کرد و حتی آوازهاش به ورای خاک آلمان و کشورهای دیگری بهخصوص ایالت متحده نیز رسید. رسانهها در آن زمان به هانس لقب اسب باهوش را داده بودند.
فون اوستن برای اثبات مهارتهای ریاضیاتی اسب باهوش خود به گروهی از کارشناسان اجازه داد نبوغ اسب را آزمایش کنند. این کارشناسان به هیچچیز مشکوکی برنخوردند. بدینترتیب، ملت آلمان هانس را بهعنوان موجودی خارقالعاده پذیرفت. اما همهی اینها تا زمانی بود که روانشناسی به نام اسکار فانگست وارد معرکه شود.
فانگست که از تحقیقات کارشناسان ناراضی بود، خود شخصاً هوش هانس را در بوته آزمایش گذاشت. فانگست متوجه شد فون اوستن بدون اینکه بداند با زبان بدن خود به هانس کمک میکند معادلههای ریاضی را حل کند. معلوم شد که هانس جواب سؤالات را با زیرنظر گرفتن زبان بدن و حالات چهرهی صاحبش حدس میزند. وقتی هانس به زمین پا میکوبید، صاحبش را به دقت زیرنظر میگرفت و وقتی حیرت یا خوشحالی فون اوستن یا سایر انسانها را میدید میفهمید به سؤالات پاسخ صحیح داده است.
وقتی فانگست حقیقت را فاش کرد، فون اوستن کاملاً جریان را انکار کرد و اصرار داشت که هانس واقعا باهوش است. او همچنان باخوشحالی اسب خود را به مردم نشان میداد. امروزه روانشناسان حیوانات سرنخهایی که انسانهایی مانند فون اوستن ناخودآگاه به حیوانات منتقل میکنند را «اثر هانس باهوش» نامگذاری کردهاند.
هیولای لخنس
هیولای لُخنس یکی از مشهورترین جعلهای تاریخ است. هر چند روایتهای مختلف شاهدان عینی از مشاهده این آبزی عجیبالخلقه در اسکاتلند به قرن ششم برمیگردد، اما جنون لخنس از سال ۱۹۳۳ شروع شد. در آن زمان، یک زوج ادعا کردند که این موجود ۷ و نیم متری را در میان آبهای دریاچه لخنس دیدهاند.
- آزمایشهای علمی حیرتانگیز و ترسناکی که جهان را به وحشت انداختند
- ۲۴ آزمایش علمی عجیب که واقعا انجام گرفتهاند
روزنامه دیلیمیل در اواخر همان سال شکارچی به نام مارمادوک وترل را برای پیدا کردن ردپای هیولا به منطقه اعزام کرد. او توانست از ردپای هیولای لخنس عکاسی کند. بااینحال، بعدها مشخص شد که این ردپاها واقعی نیستند و به وسیله پای خشکشده اسب آبی ساخته شدند. بااینحال، در ماههای بعد در اوایل آوریل ۱۹۳۴ بود که پزشک بریتانیایی به نام رابرت ویلسون توانست از هیولای لخنس عکاسی کند. یکی از عکسهای ویلسون (تصویر بالا) تبدیل به نماد افسانهی لخنس در تاریخ معاصر شد.
ماجرای هیولای لخنس در دهههای آتی به یکی از بحثهای پردامنه در محافل مختلف تبدیل شد. اما سرانجام داماد وترل، کریستین اسپارلینگ در سال ۱۹۹۴ اعتراف کرد. اسپارلینگ گفت که وترل و ویلسون با همدستی موریس چمبر کل ماجرا را جعل کردهاند. آنچه در عکس لخنس دیده میشود نه هیولای واقعی، بلکه زیردریایی اسباببازی با سر مارماهی است. گفته میشود وترل با این کار خواسته از تحقیر و افتضاحی که روزنامه دیلیمیل بعد از جریان ردپاها برای او به بار آورده بود انتقام سختی بگیرد. وترل میگوید، آن زیردریایی اسباببازی، ستارهی احتمالاً مشهورترین عکس جعلی تاریخ ممکن است همچنان جایی در اعماق دریاچه لخنس مدفون باشد.